Zakhme Dil Chandin Zaban
زخم دل چندین زبان داده است پیغام مرا
بی سخن باید شنیدن چون نگین نام مرا
بی نشانی مقصدم ام سراغ ما و من
جامۂ دارد که پوشیده ست احرام مرا
عمر ها شد در فضای بی نشان پر میزنم
آشیان در عالم عنقاست اوهام مرا
در غبار گردش رنگم خرام ناز کیست
اندکی از خویش رو تا بشمری گام مرا
پردۂ چشمم به برق حسرت دیدار سوخت
انتظار آخر مقشر کرد بادام مرا
قدر دان فرصت ساز تماشایم چو شمع
جز غم آغاز داغی نیست انجام مرا
اوج اقبالم حضور یک نفس راحت بس است
سایه ی دیوار دارد در بغل بام مرا
از سواد فقر گرد سرمه رنگ آورده ام
چشم اگر داری چراغ خانه کن شام مرا
نشکند رنگی که گلزاری نپردازد ز من
کلک نقاش است ساقی گردش جام مرا
حلقه ی چشمی به راه انتظار افکنده ام
پر میفشان ای مژه تا نگسلی دام مرا
قاصد حسرت نصیبان وفا پیداست کیست
بخت برگردد که خواند بر تو پیغام مرا
چاره ی سودای من بیدل ز چشم یار پرس
عشق در مغز جنون پرورده بادام مرا