چشمیکه ندارد نظری

چشمیکه ندارد نظری حلقهً دام است
هر لب که سخن سنج نباشد لب بام است

مغرور کمالی ز فلک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگی طبع تو خام است

نومیدیم از قید جهان شکوه ندارد
بادام و قفس طایر پر ریخته رام است

بیدل بگمان محو یقینم چه توان کرد
کم فرصتی از وصل پرستان چه پیام است

Pin It on Pinterest

da_DAدری