Az Ponba Agar Atash Sozan
از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد
دیوانه هم از خار بیابان گله دارد
در عالم آسودگی از خوش روانیم
موج گهر از چیدن دامان گله دارد
چون اشک عرق ریز حجابم چه توان کرد
مستوری عشق از من گریان گله دارد
آیینه ی دل را ز نفس نیست رهایی
دریا عبص از شوخی توفان گله دارد
دیوانگی و هوش به یک جامه نگنجد
از دست ادب چاک گریبان گله دارد
کو دل که بدانم ز غمت نال فروش است
کو لب که توان گفت ز جانان گل دارد
ای بی خبر از کم خردان شکوه چه لازم
آدم نبود آنکه ز حیوان گله دارد
در ساغر و مینای تهی ناله شراب است
مفلس همه از عالم سامان گله دارد
آیینه ی ما لذت دیدار نفهمید
مشتاق تو از دیده ی حیران گله دارد
در نسخه ی کیفیت این باغ وفا نیست
مضمون گل از بستن پیمان گله دارد
مجبور فنا را چه خموشی چه تکلم
چندانکه نفس میزند انسان گله دارد
بیدل به هوس داغ محبت نفروزی
این شب که تو داری ز چراغان گله دارد